رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

درباره تاخیرم

خوب دوروزه نتونستم بیام و برات بنویسم چون بعد از ظهرا کلاس داشتم و از دو جا هم زنگ زده بودن که برای کارای مالی برم و تو هم پیش بابایی می موندی تا ببینم چی میشه و باید ببرمت مهد یانه پس تا کارام قطعی بشن بابایی تقبل کرد تا جایی که می تونه نگهت داره تا من برگردم                            خوب منم چون می دیدم تو پیش بابایی هستی با خیال راحت میرفتم البته بابای هم از کاراش میگذشت تا ببینم که چه طور میشه و تو رو نگه می  داشت  خوب دیروز تقریبا ازصبح رفتم و نزدیکای 4 بعد از ظهر بود که ...
30 بهمن 1390

دختری و درد واکسن

الهی مامان فدات بشم روز اولی که واکسن زدی تا ظهر حالت خیلی خوب بود اما همین که خوابیدی و بیدار شدی هم پات باد کرده بود و هم دیگه نمی تونستی راه بری و پات رو تکون بدی همش یه گوشه زیر پتو دراز کشیده بودی و تکون نمی خوردی و من و بابایی هم مجبور می شدیم که همه اسباب بازی هات رو بیاریم و دراز کش بازی کنی خلاصه خیلی بی حال بودی و بیشتر وقتا هم تب می کردی و نمی ذاشتی پاشورت کنم و خلاصه خیلی روزای بدی بود من و بابایی که بعضی وقتا از دست شیطونی هات کلافه می شدیم همیشه می گفتیم که کاش یه گوشه بشینی و اروم بشی اما خدا می دونه که تو این دو روز خیلی دلمون برای شیطونی هات تنگ شده بود خوب چون پات درد می کرد زیرش بالشت می زاشتم تا تکون نخوره ...
28 بهمن 1390

واکسن 18 ماهگی

امروز من و تو بابایی ساعت 9.5 به سمت مرکز بهداشت حرکت کردیم تا دختری قد و وزن بشه و واکسنشو بزن تو راه خیلی خوب بودی و بازی می کردی اما همین طور که پامون رو گذاشتیم تو مرکز بهداشت انگار که یادت مونده بود اینجا برای چی است بی قراری و نق نق می کردی و من بغلت کردم و بردمت اتاق مامایی تا قد و وزن بشی متاسفانه از دفعه قبل که پروندت گم شده بود هنوزم پیدا نکرده بودن و رو یه برگه اطلاعاتت رو نوشتن حتی به خودشون زحمت هم نداده بودن که دنبالش بگردن و دیگه هک نگفتند که کی باید بریم اصلا انگار حالشون خوب نیست ولش کن همین که گذاشتمت رو وزنه زدی زیر گریه وخانم دکتر که اومد وزنت کنه تو بدتر کردی و خلاصه قد و وزن و دور سرت رو با گریه ازت گرفتند وز...
26 بهمن 1390

دخترم 18 ماهه شده

سلام ناناز مامان امروز که 24/11/90 است دقیقا تو 1سال و6 ماهه شدی و باید ببرمت برای واکسن ولی گفتن که چهار شنبه می زنن و دو روز باید صبر کنیم  یکسال و نیمه که به زندگیم رنگ و بوی دیگه ای بخشیدی تا این لحظه 14 تا دندون ناز داری و دیگه قشنگ تخمه می شکونی از دایره لغاتت بخوام بگم می گی مام-ا بابا -د د تفریح - باز- اده بده- اگیر بگیرش- ادش بدش - ام غذا - اب -رقصیدن نای نای- قان قان ماشن سواری- نیشت نیست - هست- رفت- بیا کشیده -گوگو همه عروسکات - تاب تاب- لیز سرسره  مار اومده مور اومده ما مو  - چشم چشم اشم اشم - دست -کووووووووووش کجاست-اینننننننننا ایناهاش -اوننننننننناش اون...
24 بهمن 1390

دختری وتنهایی با بابایی

خوب دیروز ساعت 3 به بعد خوابوندمت و تو هم قشنگ تو تاب خوابیدیو منم بردمت و گذاشتمت رو تختت   تا راحت تر بخوابی و منم بتونم برم سر کلاس و خیالم راحت بود که 2 ساعتی می خوابی و منم با خیال راحت می تونم درسم را بدم و بابایی هم کمتر خسته بشه و اذیت نشه خوب من تقریبا تا ساعت 6.5 سر کلاس بودم و از همون جا به بابایی زنگ زدم که حالت رو بپرسم و بگم که دارم میام خونه و بابایی گفت که تو ساعت 5 از خواب پاشدی و دنبال من تو اتاق و آشپزخونه و دستشویی و هر جا که فکرش رو می کردی می گشتی و می یومدی و دستات رو بالا می گرفتی و بلند می گفتی کو     نیس     کو     نیس     ا...
22 بهمن 1390

رها سادات و 22 بهمن 1390

امروز با رها سادات تصمیم گرفتیم که بریم راهپیمایی 22 بهمن 1390 یعنی 33 سالگی انقلاب ایلامی واینم رها سادات در بغل بابایی در راهپیمایی است اوناهاش همون لبای صورتیه که بغل باباییه و وسط جمعیت داره حرکت میکنه ...
22 بهمن 1390

3 روز مونده تا 18 ماهگیت

نا ناز مامان دیگه داری بزرگ میشی و 3 روز دیگه میشه 1.5 سال که به زندگیم رنگ و بوی تازه ای دادی هر روز که بزرگتر میشی شیرینتر میشی دیشب به بابایی می گفتم که اگه تو رو نداشتیم چی کار می کردیم بد جور به ملوس بازیات و ناز و نوازش و بوسات عادت کردیم و می خوایم که بخوریمت و عاشقانه دوستت داریم خیلی چیزا رو می فهمی دیروز بعد از ظهری گفتم برو نپتون رو بیار و غذا هایی رو که رو زمین ریختی رو جارو کن بدو بدو رفتی در کابینت رو باز کردی و نپتون رو اوردی و شروع کردی به جارو کردن قشنگ یاد گرفتی که اگه میز رو کثیف کردی ازم دستمال می خوای که تمیزش کنی خیلی کمکم می کنی و عاشقتم هر چند که تمیز نمیشه اما کلی ذوق می کنی که بهم کمک می کنی ...
22 بهمن 1390

دخترم تنها بمون تا مامان برگردم

از امروز کلاسهاس حسابداری کاربردیم شروع شده و باید برم درس بدهم امروز ساعت 4-6 کلاس دارم و 10 جلسه طول میکشم و می خوام رها رو بزارم پیش باباش و برم برای درس دادن خدا منه اذیت نکنه و منم راحت درس بدم البته قبلا هم رفتم و اون دختر خوبیه و پیش باباش می مونه و بازی میکنه و اذیت نمیکنه و همش میره پای کامپیوتر و کار تون میبینه آخه دخترم خیلی خانمه ویکی یه دونست ...
19 بهمن 1390

می خوای بری مهمونی

دیروز خاله ناهید (همکار مامانی)زنگ زد و برای یکشنبه از صبح تا شب دعوتمون کرد که بریم خونشون و 6تا از همکارای دیگم هم میان که همه دعوتیم و بعد از تولدت دیگه ندیدمشون                     خیلی کیف میده آخه بعداز  من و فاطمه و لیلا این ناهید بود که تو قسمت ادراری حامله شده بود و کلا اداری کارخونه رو تعطیل کردیم و همه اومدیم تا نی نی داری کنیم و تا یه ماه دیگه نی نی نازش میاد تو بغلشو ما رو دعوت کرده تا بریم و سیسمونی ببینیم  نی نیش دختره قراربود اسمش رو بزاره بهناز از نی نی های دیگه هم بهار ی نی خا...
14 بهمن 1390